آناهیتاآناهیتا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

خاطرات دخترم آناهیتا

آناهیتا هفت سین

روز سه شنبه ساعت 10 قرار شد هفت سین 1392 در خانه بازی بادبادک برپا بشه و همه مامان ها رو دعوت کردند . ما هم صبح آماده شدیم و رفتیم . دو فرشته کوچیک دوست داشتنی آناهیتا این روزها یه دوست تازه پیدا کرده خاله های مهربون خانه بازی بادبادک که هر کدومشون یک سین بودند به همراه عمو نوروز و حاجی فیروز آناهیتا کنار سفره هفت سین بادبادک آناهیتا ، یکتا ، تینا سه دوست مهربون که از یکسالگی با هم همبازی هستند (جای دنیا خالی بود) خاله فرخنده به همراه پسر نازش یکی از مسئولین و مربی پر انرژی نی نی ها که از یکسالگی مربی آناهیتا بوده و دخترم خیلی دوستش داره  . منم خیلی چیزا ازش یادت گرفتم ...
22 اسفند 1391

آناهیتا و روز بوشهر

18 اسفند روز بوشهر و توی بوشهر یک هفته مراسم می گیرند ما هم روز پنجشنبه غروب رفتیم البته هوا هم تقریبا آلوده و گردوغبار بود و باد شدید . که دخترم سرما خورده البته دکتر میگه حساسیت به گردوغبار ولی بیشتر شبیه سرماخوردگی هست . دخترم در حال بازی گلف دخترم  خسته شد خودش با دست می اندازه تو گل خانه بازی یه غرفه داشت و مثل همیشه ایده های خوبی برای بچه ها داشت خانه باز ی بادبادک یه درخت آورده بود و اسمش رو درخت آرزو گذاشتند و در اختیار بچه ها پارچه و کاموا  گذاشتند که به شاخه درخت می بستن و آرزو می کردند اینم پارچه دخترم که به درخت بسته شده و مامان اسمشو روش نوشته خرگوش دوست داشتنی آناهیتا ب...
21 اسفند 1391

آناهیتا و اسب سواری

امروز از طرف خانه بازی بادبادک دعوت شدیم به اردوی اسب سواری  . هوا خیلی خیلی گرم بود ولی آناهیتا دوست داشت بره اسب سواری . دخترم اول به اسب ها غذا داد و کم کم نازشون کرد و بعد سوار شد ولی متاسفانه شارژ دوربینم تموم شد نتونستن خودم عکس بگیرم ولی یکی از خاله ها از همه بچه در حین سوارکاری عکس می گرفت قرار شد بده به خانه بازی بعد از اونجا بگیرم . آناهیتا در انتظار اومدن اسب به کنار نرده به قول بچه ها وقتی ما رو دیدن خوشحال شدن اینجوری کردند عکس های سوارکاری دخترم بعدا می زارم ...
15 اسفند 1391

هفته ای که گذشت

آناهیتا از اول هفته در انتظار دایی مسعود بود چون قول داده بود بیاد بوشهر و سر قولش موند با اینکه ما دو هفته دیگه میریم شمال ولی دایی مسعود گفت چون قول دادم بهش میام . دوستش آقا بهروز هم اومد که اناهیتا حسابی هم با هر دوشون بازی کرد و هم من چند روزی از خوندن کتاب و بازی با پازل ها و سرسره و تاب بازی معاف شدم و از دایی مسعود و عمو بهروز هر روز می خواستی برات کتاب بخونن و باهات بازی پازل کنند . هر روز صبح و عصر می رفتیم بیرون بازار و دریا و شما این چند روزحسابی بهت خوش گذشت و کلی عکس های خوشگل گرفتی ولی بیشتریشون با دایی مسعود هستی که اجازه نداد بزارم تو وبلاگت یه روز هم صبح زود رفتیم بندر گناوه و بازارهاشو غروب برگشتیم بوشهر . توی بازار توی...
12 اسفند 1391

اردو با خانه بازی بادبادک

دیروز که رفته بودیم کلاس کتاب خوانی مادران به من و مان تینا و سه تا بچه های دیگه که هم سن آناهیتا هستن و هنوز جزء بچه های مهد کودک نشدن گفتند فردا می خوایم بریم اردو چاکوتا اطراف بوشهر که اگه بارنندگی خوب باشه به بهشت بوشهر معروف هست من تا حالا  نرفته بودم و چون با سه تا مینی بوس می خواستیم بریم و آناهیتا هم دوست داشت تو جمع بچه ها باشه و اتوبوس و مینی بوس سوار بشه  با کسب اجازه از آقای پدر رفتیم . چون من خیلی کار داشتم و شما هم تا دیر وقت خانه بازی بودی  و بابایی رو کم دیدی می خواستی بیشتر پیش بابایی باشی و شب ساعت 11 خوابیدی و منم نگران نکنه صبح بیدار نشی .ولی وقتی صبح گفتم دختر پاشو چشمات باز شد و گفتی می خوایم بریم مهد ک...
1 اسفند 1391

آخر هفته کنار دریا

  روز پنجشنبه و جمعه قرار ما کنار دریاست البته بوشهر به غیر از دریا جای دیدنی دیگه ای نداره و اکثر پارک های خوبش کنار دریاست . روز پنجشنبه غروب هوا سرد بود و کنار دریا با پتو مسافرتی نیم ساعتی نشستیم و باقالی داغ خوردیم ولی چون آناهیتا صبح حموم کرده بود ترسیدم سرما بخوره زودی برگشتیم خونه که با گریه و زاری آناهیتا مواجه شدیم و بهش قول دادم که فردا ناهار بریم کنار دریا و پارک . صبح زود مثل همیشه ساعت 8 بیدار شد و بعد از سلام صبخ بخیر هنوز چشماشو می مالید گفت بریم دریا دیگه . خلاصه تا ساعت 11 که غذا آماده بشه همین جوری می گفت نمی خوایم بریم دریا . از ساعت 11 رفتیم و ساعت 3 بود رسیدیم خونه که آناهیتا حسابی خسته و خواب آلود بود و دنبال ...
27 بهمن 1391

داستان ولنتاین فرنگی و ایرانی برای دخترم آناهیتا

ولنتاین بر همه دوستان مهربون نی نی وبلاگ مبارک  ولنتاین Valentine چند سالی ست حوالی 25 بهمن برابر با 14 فوريه كه می شود هياهو و هيجان را در خيابان ها می بينيم . همه جا اسم Valentine يا همان روز عشاق به گوش می خورد . در خصوص تاريخچه و مبداء ولنتاين اختلاف نظر وجود داشته و هويتی مبهم دارد . چند روايت در این باره نقل شده كه به اختصار به آنها اشاره می كنم : جشنواره ای به نام Lupercalia كه 15 فوريه در رم باستان ميان كافران متداول بوده است . لوپركاليا جشن تطهير و زمان خانه تكانی بوده است . در اين جشن مشركين از خدای Lupercus به خاطر محافظت از چوپانها و گله هايشان از گزند گرگها قدردانی می كردند . در اين فستيوال به منظور بزرگداش...
25 بهمن 1391

دعوت به مسابقه

سلام دوستان عزیز ممنون از مامان نوژان جون بابت دعوتش . من از روزی که جواب مثبت آزمایش رو گرفتم دفتر خاطراتی برداشتم و هر روز رو ثبت کردم . عکس های سونوگرافی برگه ها آزمایش عکس های حاملگی هرماه  ، عکس از خریدهایی که می کردم  خلاصه همه همه رو ثبت کردم و حتی ماههای آخر که نمی تونستم بخوابم دفتر خاطراتم شده بود دوست و همدمم . اوم موقع دسترسی به نت مداوم نداشتم ولی دوست داشتم وبلاگی درست کنم براش . شبی که توی بیمارستان بستری بودم دفتر خاطراتم رو برده بودم و باز نوشتم . چند روز بعد از تولد دخترم لحظه به لحظه شو نوشتم ترسی که توی اتاق عمل داشتم استرسی که داشتم و ... وقتی می خونموش خیلی خوشحالم که این دفتر خاطرات رو درست کردم و ثبت لحظ...
25 بهمن 1391

آناهیتا و خرید کتاب و اسباب بازی

  سلام دوستان عزیز ، تو هفته گذشته من یه جراحی کوچیک دندون که تبدیل شد به گرفتاری بزرگ که همراه درد و سرگیجه بودداشتم . توی این یک هفته بیشتر از همه به آناهیتا خیلی سخت گذشت چون نمی تونستم باهاش صحبت  و بازی کنم .بابایی همش مرخصی می گرفت و می اومد بهمون سر می زد و عصر ها هم با آناهیتا بازی می کرد یا می بردش پارک تا بتونم استراحت کنم . ولی شب که می شد و موقع خواب بهانه گیر می شدی و گریه می کردی که تو بغلت بخوابم روی پاهات باشم و کاملا احساس می کردم نیاز داری کنارت باشم حتی شب ها بیدار می شدی و می خواستی کنارت بشینم . بابایی برات یه پازل خرید که خیلی دوستش داشتی و کلی سرگرم می شدی . توی این مدت وقتی می دیدی درد دارم کنارم می نش...
16 بهمن 1391