آناهیتاآناهیتا، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات دخترم آناهیتا

روزهای قشنگ زندگی

روزهای قشنگی رو در کنارت تجربه می کنم با هم بازی می کنیم توپ بازی ، تو سرسره های بلند سوار می شی و من از صدای قهقه هات لذت می برم و دوچرخه سواری می کنی و منم دنبالت تند تند راه می رم  تا بهت برسم . این روزها خدا رو شکر هنوز هوا زیاد گرم نشده و می تونیم بریم بیرون و از این روزها نهایت استفاده رو می کنم و هر روز می برمت پارک برای دوچرخه سواری و ... دخترم در حال توپ بازی با مامان دختر مهربونم داره با دوست جدیدش بازی می کنه اسمش هم آنیتا بود به دلیل نبود تاپ زیاد دخترم با دوست جدیدش نیوشا رو یه تاپ سوار شدن خوشم میاد اسم همه رو می پرسی بعد میای به من می گی روز یکشنبه هم بردمت خانه بازی بادبادک داری...
17 ارديبهشت 1392

مـــــــــــــادر

روز مادر رو به همه مادران عزیز بخصوص مادران نی نی وبلاگ تبریک میگم دختر ناز من بدون اینکه بهش کسی بگه یه نقاشی کشید بهم داد گفت اینم هدیه ات مامان  دوستت دارم دخترم مهربانم آناهیتا   خورشید با دو تا ابر آبی   وسطش هم یه پشتی نمی دونم چی تو ذهنت بود که پشتی کشیدی همراه با یه درخت انگور و دریا که توش ماهی بود . چیزی که منو و بابایی رو متعجب کرد این بود که از ابر آبی تا دریا رو خط آبی کشیدی فکر کردیم که نتونستی کنترلش کنی بعد گفتی این می دونی چیه گفتم نه . گفتی آسمون آبی دریا هم آبی شده . و جالب این بود که ماهی تو دریا رو آبی کشیدی و ماهی که بیرون دریا کشیدی قرمز بود . &n...
10 ارديبهشت 1392

یک هفته پر ماجرا

              سلام مهربون ترین دختر دنیا                        تو هفته گذشته خیلی سرمون شلوغ بود ، منو و مامان تینا تصمیم گرفتیم تولد تینا و آناهیتا رو با هم در خانه بازی بادبادک بگیریم .  و هم دوشنبه 2/2/92  عروسی عمو جعفر بود . و حسابی سرم شلوغ بود از یه طرف تدارک تولد و خرید و درست کردن تم پروانه و گل از طرفی دیگر  آماده شدن برای عروسی .  خلاصه  هم عروسی و هم تولد به خوشی تموم شد . دخترم حسابی برای عروسی رقصید البته  خیلی خسته...
5 ارديبهشت 1392

زلزله در بوشهر

آناهیتای مامان دلم می خواد همیشه خاطرات خوش برات ثبت کنم ولی در زندگی غم و شادی کنار هم هستند . سه شنبه سرما خورده بودی و بعد از ناهار رفتی پشتی تو از اتاقت آوردی و توی سالن خوابیدی . منم روت یه ملافه انداختم و کنارت نشستم و کتاب خوندم . ساعت 16:22  بود که احساس کردم سرم داره گیج میره نه سرگیجه نبود زمین می لرزید اونم خیلی شدید یه لحظه دیدم لوستر به شدت تکون می خوره و درست زیر لوستر شما خوابیده بودی یاابوالفضل گفتم و بغلت کردم ولی نمی تونستم بلند شم . خدا رو شکر بیدار نشدی نمی خواستم خاطره بد تو ذهنت بمونه . لوستر تکون می خورد و منو یاد زلزله منجیل _رشت انداخت من خیلی کوچولو بودم وقتی بیدار شدم دیدم لوستر به شدت تکون می خورده . خیلی ترس...
23 فروردين 1392

خاطرات خوش هفته دوم 92

سلام عزیز دل مامان  . هفته دوم خیلی بهت خوش گذشت خدا رو شکر حالت خوب شده بود و دوباره لبخند روی لبانت نشست و بازی و شیطنت هات شروع شد . روز جمعه رفتیم انزلی خونه دایی . بعد از ناهار با زن عموی من و زن دایی و بابایی رفتیم کنار دریا و بازار روسها و مردها و بقیه خونه موندن بازی کردند  خیلی سرد بود اومدیم خونه دیدیم خاله برامون آش رشته درست کرده و آقایون آماده شدند که برن کنار مرداب لاله هم بچرخند و هم فوتبال بازی کنند و یه دیگ آش هم بردند که بخورند بابایی هم باهاشون رفت و خونه شد برای خانمها  زدیم و رقصیدیم .به شما که حسابی خوش گذشت . شنبه رفتیم رامسر خیلی خوش گذشت و خیلی هم شلوغ بود . رفتیم کاخ مرمر (البته این عکس ور...
23 فروردين 1392

خاطرات روزهای پایانی 91 و هفته اول بهار 92

سلام به دوستان نی نی وبلاگ دلمون براتون تنگ شده بود . امیدوارم سال جدید و تعطیلات بهتون خوش گذشته باشه . امیدوارم با جمع کردن هفت سین نوروزی قرآنش نگهدارتون آینه اش روشنایی زندگیتون سکه اش برکت عمرتون،سبزیش طراوت و شادابی دلتون باشه تو بوشهر روز دوشنبه پایان سال گردوغبار بود و همین طور سه شنبه حتی توی خونه احساس می کردیم گردو غبار هست برای همین تصمیم گرفتیم توی خونه مراسم چهارشنبه سوری برگزار کنیم که رئیس خوش ذوق ساختمون تو باغ خودش که نزدیک خونمون بود آتیش به راه انداخت و اومد دعوتمون کرد آناهیتا هم خیلی دلش می خواست بره خلاصه گفتیم بریم ولی زود برگردیم . چند تا اتیش درست کرده بود اونم با چوب جنان دودی به راه افتاد که نگو و...
18 فروردين 1392

سال نو مبارک دوستای نی نی وبلاگ

سال 1392  مبارک سلام دوستان مهربون سال 1391 سال خوبی بود برای من و دخترم آناهیتا چون موفق شدیم وبلاگمونو درست کنیم و از این طریق دوستای خیلی خوبی پیدا کردیم . خیلی دوستتون داریم...   با خوبی ها و بدی ها، هرآنچه که بود؛ برگی دیگر از دفتر روزگار ورق خورد برگ دیگری از درخت زمان بر زمین افتاد، سالی دیگر گذشت روزهایتان بهاری و بهارتان جاودانه باد       ...
24 اسفند 1391

آناهیتا و خانه بازی بادبادک رفتند به پیشواز عید

روز شنبه ساعت 10 صبح قرار شد بریم خانه بازی بادبادک تا تخم مرغ رنگ کنیم  آناهیتا هم خوشحال آماده شد که بریم برای رنگ زدن تخم مرغ ها . بعد رنگ بازی طلبق معمول با تینا بازی کردند روز یکشنبه آناهیتا تو خونه تخم مرغ ها رو رنگ زد اول با پاستل بعد با ابر و رنگ بصورت ضربه ای رنگ زد  چند تاشونو هم انداختیم توی ظرف آب و رنگ  که خیلی قشنگ شد .  ‌دخترم ازم خواست براش حاجی فیروز بخرم منم بهش گفتم بریم خونه درست کنیم چون رنگ سیاه و چسب حرارتی خطرناک بودند نتونستم آناهیتا رو تنها بزارم و عکس بگیرم . وسایل لازم توپ ، لوله دستمال حوله ، چسب ،رنگ سیاه ،کاغذ رنگی قرمز ، دکمه و چشم متحرک و لپه برای...
22 اسفند 1391