هفته ای که گذشت
آناهیتا از اول هفته در انتظار دایی مسعود بود چون قول داده بود بیاد بوشهر و سر قولش موند با اینکه ما دو هفته دیگه میریم شمال ولی دایی مسعود گفت چون قول دادم بهش میام . دوستش آقا بهروز هم اومد که اناهیتا حسابی هم با هر دوشون بازی کرد و هم من چند روزی از خوندن کتاب و بازی با پازل ها و سرسره و تاب بازی معاف شدم و از دایی مسعود و عمو بهروز هر روز می خواستی برات کتاب بخونن و باهات بازی پازل کنند . هر روز صبح و عصر می رفتیم بیرون بازار و دریا و شما این چند روزحسابی بهت خوش گذشت و کلی عکس های خوشگل گرفتی ولی بیشتریشون با دایی مسعود هستی که اجازه نداد بزارم تو وبلاگت
یه روز هم صبح زود رفتیم بندر گناوه و بازارهاشو غروب برگشتیم بوشهر . توی بازار توی بغلم خوابت برد و من برگشتم خونه و منتظر موندم تا دایی مسعود و عمو بهروز برگردند.
دیروز وقتی دایی مسعوداینا می خواستم برن می گفتی میشه منم باهاتون بیام دایی هم گفت من برم اتاقمو مرتب کنم رنگ بزنم تا شما دو هفته دیگه بیای شمال . دختر گلم قبول کرد و همش می پرسه کی دو هفته میشه .
آناهیتا این صندلی های گهواره ای رو خیلی دوست داره
آناهیتا رفته تو کشتی های ماهیگیری
آناهیتا رفته بالای درخت نخل (جاده گناوه)
غروب زیبای بوشهر
بادبادک بابا اسفنجی که از گناوه برات خریدم ولی اینقدر این روزها باد بود که نمی شد بازی کرد
روز آخر حسابی با دایی مسعود و عمو بهروز سرسره بازی کردی و سرسرهای بلند با شما همراهی می کردند
10 / اسفند سالروز ازدواجمون بود و این گلها رو بابایی برام خرید