آناهیتاآناهیتا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات دخترم آناهیتا

زلزله در بوشهر

1392/1/23 23:41
نویسنده : مامان
351 بازدید
اشتراک گذاری

آناهیتای مامان دلم می خواد همیشه خاطرات خوش برات ثبت کنم ولی در زندگی غم و شادی کنار هم هستند . سه شنبه سرما خورده بودی و بعد از ناهار رفتی پشتی تو از اتاقت آوردی و توی سالن خوابیدی . منم روت یه ملافه انداختم و کنارت نشستم و کتاب خوندم . ساعت 16:22  بود که احساس کردم سرم داره گیج میره نه سرگیجه نبود زمین می لرزید اونم خیلی شدید یه لحظه دیدم لوستر به شدت تکون می خوره و درست زیر لوستر شما خوابیده بودی یاابوالفضل گفتم و بغلت کردم ولی نمی تونستم بلند شم . خدا رو شکر بیدار نشدی نمی خواستم خاطره بد تو ذهنت بمونه . لوستر تکون می خورد و منو یاد زلزله منجیل _رشت انداخت من خیلی کوچولو بودم وقتی بیدار شدم دیدم لوستر به شدت تکون می خورده . خیلی ترسیده بودم ...

بعد از اینکه همیشه چیز آروم شد گذاشتمت روی مبل لوستر رو با دست نگهداشتم بابایی زنگ زد و گفت فوری از خونه برو بیرون . من رفتم یه ساک لباس بردارم دیدم دوباره لرزید ، ولی همین جوری جمع می کردم . می دونستم مادرجون همیشه اخبار ساعت 16:30 نگاه می کنه  بهش زنگ زدم و گفتم اینجا زلزله شدید اومد حالمون خوبه نگران نباش .  به بابایی گفتم زودتر بیا خونه گفت نمی تونم جلسه بحران تشکیل دادم باید  نیرو اعزام  کنیم به یکی از شهر های اطراف . تا شب من گوشی دستم بود و دوستای مهربونم وفامیل و همکارای مهربونم سابقم بهم زنگ زدند و نگران شدند . اون شب شما رو تو سالن خوابندم و خودمم کنارت نشستم تا صبح . شب ساعت 1 بود که پس لرزه اومد صبح تازه بابایی رو بیدار کردم که پاشو من می خوام بخوابم تا بابا بلند شد دیدم دوباره زلزله اومد ایندفعه شدید بود  خوابم پرید . خلاصه نشسته خوابیدم ناگفته نمونه یه ساک لباس و وسایل ضروری کنار در خونه گذاشته بودم .  خلاصه پس لرزه ها عادی شده بود برامون هر وقت بابایی زنگ می زد می دونستم زلزله اومده  . موقع ناهار بود تازه یه قاشق غذا گذاشتی توی دهنت که دوباره زلزله اومد ایندفعه هم شدید بود یه دستی بغلت کردم و بلند شدم که برم تو چارچوب درب که نتونستم وایستم و افتادیم رو مبل . فهمیدم که بالای 5 ریشتر هستش .

قربونت برم که گرسنت بود و غذای مورد علاقه ات ماهی بود دلت می خواست بخوری گفتی چی بود گفتم زمین لرزه .« با شیرین زبونی گفتی خوب بریم توی اتاق من که اونجا زمین لرزه نیاد یا اصلا بریم یه خونه دیگه ، این خونه می لرزه »  خنده.

خسارت زیادی به شهر شُنبه اومد و تقریبا تمامی خونه ها تخریب شد . الان هم هوا گرم شده چطور بنمده های خدا توی چادر زندگی می کنند . توی بوشهر سه روز عزای عمومی اعلام کردند . 

 

از مامان تارا جون و آریا جون ممنون که به یاد ما بودید و نگرانموم شدید .

دوستتون داریم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (18)

زهره
24 فروردین 92 5:32
وااااااااااااااي عزيزم پس چقدر ترسناك بود...من خوندم كلي ناراحت شدم...خوشحالم كه چيزيتون نشده...
اميدوارم ديگه پيش نياد...خيلي ناراحت كننده بود...روح همه ي اونايي كه براشون با اين زلزله حادثه پيش اومد شاد باشه...
آناهيتاي عزيزم رو ببوس


مرسی عزیزم
لیلا مامان پرنیا
24 فروردین 92 17:25
امیدوارم همیشه از بلاها در امان باشید.خداروشکر که اتفاقی براتون نیوفتاد برای هم شهریاتون هم خیلی ناراحتم خدا بهشون صبر بده
ببوس اناهیتا جون رو


ممنون عزیزم انشاءا...
نرگس مامان باران
25 فروردین 92 20:40
خیلی نارا حت شدم
خداروشکر که شما و گل دخترمون سالمین دوستتون دارم واقعا همیشه منو شرمنده میکنین با کامنت های قشنگی که میزارین اناهیتا جونمو ببوس


ممنون عزیزم . شما لطف داری من باران رو خیلی دوست دارم از طرف من ببوسش
مامان اریا
26 فروردین 92 10:19
سلام
خوشحالم که سالمین...
امیدوارم دیگه از این خاطرات بد توی زندگیتون نداشته باشید


انشاءا...
مامان آرشیدا کوچولو
26 فروردین 92 15:20
مگه شما شمال زندگی نمیکردید وای کلی نفس ام بند شد تا این مطلب رو خوندم امیدوارم دیگه از این اتفاقات ناجور نیافته آنا نازم رو ببوس قبون شیرین زبونش


سلام عزیزم . من شمالی هستم ولی در بوشهر ساکن هستم همسری بوشهری
ممنون آرشیدا رو ببوس
مامان ثمین
27 فروردین 92 17:08
سلام عزیزم
چقدروحشتناک بوده خیلی شجاع هستی که باوجو زلزله توخونه موندید
من که یه زلزله 5ریشتری وقتی که 2روز به دنیا اومدن ثمینم اومد کلی وحشت کردم وتوخونه نموندم و با خانواده شوهرم رفتیم مشهد و کمی خیالم راحت شده بود
مراقب خودتون باشید
خدایا فرشته های نازنینتو حفظ کن


مامان نوژاجوني
28 فروردین 92 14:11
سلام عزيزم خوشحالم كه اتفاقي براتون پيش نيومده وبخير گذشته .اميدوارم ديگه هم چين اتفاقايي تو كشورمون رخ نده چون خيلي ترسناكه ومطمئننا براي بچه ها مون خاطره ي بدي ميشه.از زلزله منجيل گفتي ياد اونروزا افتادم من تو بيمارستان بستري بودم و زلزله اتفاق افتاد چقدر بچه هاي كوچيك رو از منجيل به تهران آورده بودند


سلام عزیزم . ممنون
سپیده
30 فروردین 92 15:16
سلام عزیزم خوشحالم که اتفاقی واستون پیش نیومده ایشالا همیشه سلامت باشید به منم سربزن تازه ساختم نظر یادت نره ممنون



مرسی عزیم حتما
sepide
30 فروردین 92 19:00
سلام عکساش تو وبلاگ هست دوتا از عکساشو گذاشتم
مامان تارا
30 فروردین 92 22:32
سلام عزیزم خدا رو شکر که سلامتین الهی بمیرم دخملی حتما کلی ترسید
سپیده
30 فروردین 92 22:54
عزیزم میشه منو لینک کنی؟یه سوال هم داشتم چه جوری وبم نبازید زیادتری داشته باشه میشه کمکم کنی
بهاره مامان ونداد
31 فروردین 92 16:02
عزیزم من قبلا پستت رو خوندم وقتی دیدم اتفاقی نیافتاده خیلی خوشحال شدم ولی کلی ناراحت مردم عزیزم هستم که این طوری دارن از دست میرن خدا صبر زیاد به همه باز ماندگان بده
مامان اریا
1 اردیبهشت 92 10:52
سلام مامانی مرسی که بهمون سر میزنین یه خواهش کوچولو: میشه توی لینکهاتون ما رو با اسم پسرم لینک کنین مرسی انا جون رو ببوسید
مامان ترنم کوچولو
1 اردیبهشت 92 12:02
سلام آناهیتا جونم من ترنم هستم خوشحال میشم با منم دوست بشی پیش منم بیا راستی وبلاگت خیلی قشنگه ها
آناهیتا مامانیه آرمیتا
4 اردیبهشت 92 2:09
سلام دوست خوبم شرمنده که دیربه دیرمیام پیشتون خیلی مشغله داشتم این چندوقت اماشماهمیشه شرمندم میکنی واقعاخیلی متاسف شدم خدابه بازمانده هاشون صبربده ، من اصلا نمیدونستم که شمابوشهرهستیدخوشحالم که خوبیدآناهیتاجونم خیلی ترسیده حتماکه گفته بریم یه اتاق دیگه عزیزم خیلی کامنتتو دوست داشتم که درمورداولین پستم نوشته بودی واقعاماآدمهایادمون میره چیزی که الان داریم یه روزی آرزومون بوده
مامان تارا
4 اردیبهشت 92 18:22
سلام این سایت یکی از فامیلامونه اگه مایلی لینکش کن مرسی http://www.neekaa.ir/
sepide
5 اردیبهشت 92 20:22
سلام عزیزم خوب هستین یه کم گرفتار بودم اناهیتا جون و ببوس
عاطفه مامان آوا خانم ناز نازی
7 اردیبهشت 92 12:56
سلام عزیزم. خوبین . خدا رو شکر که خسارت جانی زیادی نداشته. خیلی مواظب باشین. ما که هنوز خاطره تلخ زلرله رودبار یادمون نرفته. ما خونمون ویلایی بود تا یک ماه بعدش همش توی حیاط می خوابیدیم.


سلام عزیزم
منم خاطره تلخ رودبار همیشه به یادمه خیلی از دوستان کودکیمو از دست دادم آخه خالم توی بیمارستان رودبار که همش فرو ریخت کار می کرد خدا رو شکر اون شب خونه بود .