یک تجربه جدید در نقاشی و کاردستی
امروز می خوام 2 کاردستی و یه بازی قشنگ که با آناهیتا انجام دادیم رو براتون بنویسم . بازی دس دسی شبکه دو یه کارتون پخش می کنه به نام دس دسی صداش می یاد . آناهیتا خیلی این برنامه رو دوست داره و خیلی قشنگ با دست دسی ارتباط برقرار کرده و خودش هم با دست هاش بازی می کنه منم چشم و مو براش درست می کنم خیلی لذت می بره و خیلی چیزها رو از این طریق بهش یاد می دم . کاردستی 1: وسایل لازم : جعبه کفش ، رنگ های روغن ،مقواد ، چوب بستنی انتخاب رنگ رو به عهده آناهیتا گذاشتم و از هر کدوم مقداری توی جعبه ریختم و چوب بستنی ها رو به آناهیتا دادم تا بندازه داخل جعبه وئ ...
نویسنده :
مامان
1:37
یک روز پر از خلاقیت
یکشنبه روز خلاقیت بود از صبح که دخترم بیدار شد شروع کرد به پازل درست کردن ، بعد دوتایی نقاشی پارک کشیدیم دخرتم مامان وقتی به پارک میره خوب به همه جا دقت می کنه . میله های پارک رو خیلی قشنگه و تقریبا صاف می کشه و دوخط موازی هم از بالا و هم از پایین به هم وصل می کنه و توشو رنگ می زنه بالای صفحه یه گردی می کشه و رنگ زرد می زنه یعنی خورشید ، دو تا خط راست می کشه و انتهای یکی از خط ها و نقطه نقطه می زاره و می گه این پله های سرسره هست و رنگش می زنه و پایین صفحه رو رنگ سبز می زنه یعنی سبزه و گردی های ریز و درشت می کشه اونم با رنگ قرمز یعنی گل . اینم نقاشی پارک تو دفتر خاطرات مامان که افتخار داده دخترم ...
نویسنده :
مامان
1:25
یه تصمیم خوب
روز چهارشنبه بابای مهربون کارت دعوت داشت به سمینار دکتر آزمندیان و مثل همیشه فداکاری کرد اومد خونه پیش شما و من رفتم به سمینار هنر فکر کردن . هر آنچه را که محور تفکر خود قرار دهید همان در زندگیتان بسط پیدا می کند فکر تو زندگی تو مدتی بود تصمیم داشتم یه برنامه برات درست کنم تا بتونم طبق اون باهات کار کنم خلاصه یه شب نشستمو تموم کارهایی که می خواستم انجام بدم رو روی کاغذ آوردم و بعد طبق عادت بیدار شدن و سرحال بودنت برنامه ریختم و از شنبه دارم اجرا می کنم . خودم خیلی راضی هستم و خودتم خیلی همکاری می کنی . از وقتی دوسالت بود شروع کردم به خر...
نویسنده :
مامان
22:13
روزهای قشنگ زندگی
روزهای قشنگی رو در کنارت تجربه می کنم با هم بازی می کنیم توپ بازی ، تو سرسره های بلند سوار می شی و من از صدای قهقه هات لذت می برم و دوچرخه سواری می کنی و منم دنبالت تند تند راه می رم تا بهت برسم . این روزها خدا رو شکر هنوز هوا زیاد گرم نشده و می تونیم بریم بیرون و از این روزها نهایت استفاده رو می کنم و هر روز می برمت پارک برای دوچرخه سواری و ... دخترم در حال توپ بازی با مامان دختر مهربونم داره با دوست جدیدش بازی می کنه اسمش هم آنیتا بود به دلیل نبود تاپ زیاد دخترم با دوست جدیدش نیوشا رو یه تاپ سوار شدن خوشم میاد اسم همه رو می پرسی بعد میای به من می گی روز یکشنبه هم بردمت خانه بازی بادبادک داری...
نویسنده :
مامان
12:54
مـــــــــــــادر
روز مادر رو به همه مادران عزیز بخصوص مادران نی نی وبلاگ تبریک میگم دختر ناز من بدون اینکه بهش کسی بگه یه نقاشی کشید بهم داد گفت اینم هدیه ات مامان دوستت دارم دخترم مهربانم آناهیتا خورشید با دو تا ابر آبی وسطش هم یه پشتی نمی دونم چی تو ذهنت بود که پشتی کشیدی همراه با یه درخت انگور و دریا که توش ماهی بود . چیزی که منو و بابایی رو متعجب کرد این بود که از ابر آبی تا دریا رو خط آبی کشیدی فکر کردیم که نتونستی کنترلش کنی بعد گفتی این می دونی چیه گفتم نه . گفتی آسمون آبی دریا هم آبی شده . و جالب این بود که ماهی تو دریا رو آبی کشیدی و ماهی که بیرون دریا کشیدی قرمز بود . &n...
نویسنده :
مامان
18:30
یک هفته پر ماجرا
سلام مهربون ترین دختر دنیا تو هفته گذشته خیلی سرمون شلوغ بود ، منو و مامان تینا تصمیم گرفتیم تولد تینا و آناهیتا رو با هم در خانه بازی بادبادک بگیریم . و هم دوشنبه 2/2/92 عروسی عمو جعفر بود . و حسابی سرم شلوغ بود از یه طرف تدارک تولد و خرید و درست کردن تم پروانه و گل از طرفی دیگر آماده شدن برای عروسی . خلاصه هم عروسی و هم تولد به خوشی تموم شد . دخترم حسابی برای عروسی رقصید البته خیلی خسته...
نویسنده :
مامان
2:33
زلزله در بوشهر
آناهیتای مامان دلم می خواد همیشه خاطرات خوش برات ثبت کنم ولی در زندگی غم و شادی کنار هم هستند . سه شنبه سرما خورده بودی و بعد از ناهار رفتی پشتی تو از اتاقت آوردی و توی سالن خوابیدی . منم روت یه ملافه انداختم و کنارت نشستم و کتاب خوندم . ساعت 16:22 بود که احساس کردم سرم داره گیج میره نه سرگیجه نبود زمین می لرزید اونم خیلی شدید یه لحظه دیدم لوستر به شدت تکون می خوره و درست زیر لوستر شما خوابیده بودی یاابوالفضل گفتم و بغلت کردم ولی نمی تونستم بلند شم . خدا رو شکر بیدار نشدی نمی خواستم خاطره بد تو ذهنت بمونه . لوستر تکون می خورد و منو یاد زلزله منجیل _رشت انداخت من خیلی کوچولو بودم وقتی بیدار شدم دیدم لوستر به شدت تکون می خورده . خیلی ترس...
نویسنده :
مامان
23:41
خاطرات خوش هفته دوم 92
سلام عزیز دل مامان . هفته دوم خیلی بهت خوش گذشت خدا رو شکر حالت خوب شده بود و دوباره لبخند روی لبانت نشست و بازی و شیطنت هات شروع شد . روز جمعه رفتیم انزلی خونه دایی . بعد از ناهار با زن عموی من و زن دایی و بابایی رفتیم کنار دریا و بازار روسها و مردها و بقیه خونه موندن بازی کردند خیلی سرد بود اومدیم خونه دیدیم خاله برامون آش رشته درست کرده و آقایون آماده شدند که برن کنار مرداب لاله هم بچرخند و هم فوتبال بازی کنند و یه دیگ آش هم بردند که بخورند بابایی هم باهاشون رفت و خونه شد برای خانمها زدیم و رقصیدیم .به شما که حسابی خوش گذشت . شنبه رفتیم رامسر خیلی خوش گذشت و خیلی هم شلوغ بود . رفتیم کاخ مرمر (البته این عکس ور...
نویسنده :
مامان
0:25
خاطرات روزهای پایانی 91 و هفته اول بهار 92
سلام به دوستان نی نی وبلاگ دلمون براتون تنگ شده بود . امیدوارم سال جدید و تعطیلات بهتون خوش گذشته باشه . امیدوارم با جمع کردن هفت سین نوروزی قرآنش نگهدارتون آینه اش روشنایی زندگیتون سکه اش برکت عمرتون،سبزیش طراوت و شادابی دلتون باشه تو بوشهر روز دوشنبه پایان سال گردوغبار بود و همین طور سه شنبه حتی توی خونه احساس می کردیم گردو غبار هست برای همین تصمیم گرفتیم توی خونه مراسم چهارشنبه سوری برگزار کنیم که رئیس خوش ذوق ساختمون تو باغ خودش که نزدیک خونمون بود آتیش به راه انداخت و اومد دعوتمون کرد آناهیتا هم خیلی دلش می خواست بره خلاصه گفتیم بریم ولی زود برگردیم . چند تا اتیش درست کرده بود اونم با چوب جنان دودی به راه افتاد که نگو و...
نویسنده :
مامان
16:04