آناهیتا در هفته ای که گذشت
دختر من با اصرار زیاد وگریه کردن مادرجون و بابابزرگ شو از شمال به جنوب آورد . آخه دلش تنگ شده بود و هر شب موقع خواب براشون زنگ می زد که دلم تنگ شده بیاین خونه ما . خلاصه با اینکه مادرجون پاهاش درد می کرد اومدن خونه ما ولی همش یک هفته موندن و رفتن . حسابی به دخترم خوش گذشت باهاشون بازی می کرد دکتر می شد بهشون می گفت شما مریض من هستید براشون دارو تجویز می کرد با هم معلم بازی و خاله بازی می کردند . این یک هته منو باباش تو استراحت بودیم کاری به ما نداشت . روزی که می خواستن برم عزیز دلم گریه می کرد و می گفت لفطن نرید . خلاصه راضیش کردم که مادرجون و بابابزرگ برن یکماه دیگه دایی مسعود میاد .
این روزا اصلا نمی زای ازت عکس بگیرم مجبور میشم پشت سر هم عکس بگیرم تا یکیشون خوب در بیاد
بهت گفتم بگو هلو
فکر کنم بدون اینکه بهت بگم ازت عکس بگیرم بهتره
یه خنده زیبا از یه دختر مهربون کنار دریای خلیج همیشگی فارس (بوشهر)
سه حالت مختلف از آناهیتا بازیگر خوبی هستی
خنده گریه ناراحت