آناهیتاآناهیتا، تا این لحظه: 13 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات دخترم آناهیتا

آناهیتا و مسافرت

1391/7/15 8:47
نویسنده : مامان
667 بازدید
اشتراک گذاری

 سلام به دوستان عزیز نی نی وبلاگ

خیلی دلم براتون تنگ شده بود همین طور آناهیتا . رفته بودیم مسافرت خیلی خیلی خوش گذشت . رفتیم شمال  هوای خنک  و بارونی روزهای شاد کنار خانواده ام . و خنده های بلند بلند دختر عزیزتر از جانم .

یه روز بابایی اومد خونه و گفت پنج روز دیگه میریم شمال و تا اول مهر می مونیم . خیلی خوشحال شدم .

ساعت پرواز 8:15 دقیقه تاریخ 20/ شهریور /1391 مبدا : بوشهر مقصد مشهد مقدس  . مسافرکوچولو تینا

ساعت پرواز 8:30 دقیقه تاریخ 20/ شهریور /1391 مبدا : بوشهر مقصد تهران . مسافر کوچولوی مامان آناهتیا

بدون هماهنگی متوجه شدیم این دو کوچولو تو یه روز میرن مسافرت و صبح توی فرودگاه همدیگرو دیدن . چقدر خوشحال شدن و همدیگر رو بوسیدن  . وای که چقدر توی هواپیما منو اذیت کردی هنوز ننشستی روی صندلی به مهماندار گفتی برام غدا بیارید نون و پنیر می خوام . خیلی خجالت کشیدم اطرافیان همه می خندیدن از حرفت . ازم پرسیدی هواپیما دستشویی هم داره ، گفتماره انتهای سالن هست . کمی بعد گفتی برم دستشویی . هر کی ازنت می پرسید کوچولو کجا داری میری بلند می گفتی دارم میرم دستشویی وای که من چقدر خجالت می کشیدم هر چی می گفتی زشته نگو انگار نه انگار. اون روز بلبل زبون شده بودی حسابی . زنگ می زدی تا مهماندار بیاد گفتی آب میخوام . دوباره وقتی صبحانه آوردن خوشحال شدی و خوردی . بعد منتظر موندی تا برات اسباب بازی بیارن وقتی مهماندار وارد سالن  شد بلند شدی و گفتی خانم مهماندار من اینجام.توی پرواز تینا رو یادمی کردی که تینا هم داره توی هواپیمای خودشون صبحانه میخوره .

 عکس تینا و آناهیتا در فرودگاه 

از تهران رفتیم به سمت شمال . به شهر منجیل که رسیدیم وقتی بادبادکها رو دیدی خیلی خوشحال شدی بلند بلند می گفتی چقدر بادبادک . از رودبار به بعد هوا بارونی بود و خیلی خنک شده بود . وقتی بابا بزرگ و مادرجون رو دیدی پریدی تو بغلشون و رفتی دنبال تاب بازی و اسباب بازیهات . مثل همیشه دایی مسعود به اسم خودش برات یه کادو داشت ایندفعه یه جوجه اردک کوچولو بود که تو توی کیفت می ذاشتی و همه جا می بریدش . میدونم وبلاگمو می خونی دستت درد نکنه ...چشمک

عکس اردک کوچولو داخل کیف دستی آناهیتا

موهات خیلی بلند شده بود و از اونجایی که موهات صافه ، هیچ گیره ای روی سرت نمی موند و موهات می رفت توی چشمت و بر خلاف اعتراض همه خانواده و خواهش و تمنا که موهاش بلنده قشنگه و ... منو و بابات تصمیم گرفتیم سلامتیت مهمتره و بردمت آرایشگاه و موهاتو کوتاه کردیم . پشت موهاتو برای اولین بار کوتاه می کنم  وقتی بدنیا اومده بودی موهات خیلی بلند بود . به آرایشگر گفتم موهاشو می خوام براش نگهدارم و گذاشتم تو جعبه یادگاری هات .

عکس آناهیتا   اینجا 22 روزت بود و رفته بودیم مسافرت از بوشهر به محمود آباد (شمال) بعد از 5 روز رفتیم رشت . عزیزکم فقط 22 روت بود سوار هوپیما شده بودی

 

عکس آناهیتا اینجا 33 روزت بود  شمال

عکس آناهیتا اینجا 39 روزت بود شمال

 

عکس آناهیتا اینجا 2 سال و سه ماه داری عزیز دل مامان

 

از اونجایی که همش بارونی بود و هوا سرد شده بود و خشک کردن لباس کار مشکلی بود و از همه مهمتر تو لباس گرم نداشتی آخه توی بوشهر که لباس گرم نیازی نیست  ترجیع دادم بیشتر خونه بمونی و منو و بابایی می رفتیم بیرون . البته شما توی خونهه حسابی بهت خوش می گذشت .  

وقتی بارون قطع شد رفتیم ماسال یکی از شهرهای استان گیلان وای که چقدر سرد بود آخه تقریبا رفتیم توی دل کوه و رودخونه  نتونستیم تا شب بمونیم چون مه اومده بود پایین و هوا سرد شده بود .

اینم یه دور نمای زیبا از رودخونه و کوه و مه هایی که دارن میان پایین  ( ماسال _گیلان )

بعد از 4 روز بارندگی آب رودخونه اینقدر زیاد بود که می ترسیدم وایستی عکس بگیرم ازت .  

توی این عکس داشتی می رفتی به سمت گله گوسفندها

 

آناهیتا و توپ بازی تا گرم بشه

 

آناهیتا و یک لبخند شیرین

 

یه رو رفتیم ویلای خودمون توی زیباکنار . هوای رشت بارونی بود ولی زیباکنار هوا خوب بود . وقتی دریا رو دیدی دویدی به سمت دریا تا بابات بهت برسه رفتی توی دریا ولی زود برگشتی آخه آب خیلی خیلی سرد بود و امواج .  فکر کردی مثل دریای بوشهر می تونی راحت توی آب راه بری ولی دریای شمال خطرناکه گاهی اوقات همون جلوها زیر پامون خالی میشه                                   مخصوصا ساحل های خصوصی .


 توی این عکس داشتی از سرما می لرزیدی با خواهش  و گریه بردمت تو خونه و لباستو عوض کردم . 

یه روز رفتیم لاهیجان بام سبز هوا تقریبا خوب بود ولی خیلی خیلی شلوغ بود رفتیم فروشگاه کوچه نوشین که کنار کارخونه نوشین هست تا بتونیم سوغاتی بگیریم مثل همیشه شما رفتی دنبال شوکو رول  و بعد بستنی . 

                          عکس های آبشار و شیطان کوه لاهیجان

                          

 روز آخر باز بارون بود   و موندیم خونه . خاله پروانه برامون نون محلی درست کرد آخه من خیلی دوست دارم شما هم درست کردی ولی بیشتر  بازی کردن رو دوست داری 

 


دلم نمی اومد بیام بوشهر ولی سرنوشت ما رو توی بوشهر نوشتن . به قول یکی از دوستام . حال روز من مثل سربازی می مونه که رفته مرخصی و حالا باید برگرده پادگان .

 

ولی چه کنیم هر جا بابایی باشه منو و شما هم کنارش هستیم . آخه  خیلی دوسش داریم

 

اول مهر خیلی دوست داشتی بری مدرسه آخه پسر عمه ات کلاس اولی هستش . صبح زود وقتی بیدارت کردم که آناهیتا بیدار شو بریم مدرسه فوری بیدار شدی لباس تنت کردم و کیفتو برداشتی کیف مدرسه که توش مداد رنگی و لیوان و دفترچه بود منم یه تغذیه گذاشتم و رفتیم مدرسه ، سر کلاس اولی ها خوشت اومدولی دلت می خواست بری سر کلاس که نمی شد . تصمیم گرفتم ببرمت خانه بازی بادبادک که همیشه میری . آخه بچه های سه سال به بالا صبح ها هستن و رفتی و حسابی بازی کردی . پسر خاله فرخنده که هم بازی شما از یکسالگی هست هم بود دستتو گرفت و رفتین بازی کردین .

آناهیتا و ارشک  اول / مهر/ 1391   خانه بازی بادبادک 

                     

 دوستان عزیز کتاب های زیر برای اطلاعات پدر و مادران جوان خیلی مفیده امیدوارم بتونید تهیه کنید .

 

رابطه بین والدین و کودکان                            ترجمه : سیاوش سرتیپی

اعجاز عشق و منطق در تربیت خردسالان از تولد تا شش سالگی   ترجمه : زهره مستی

ارزش های زندگی مجموعه 10 جلدی            ترجمه : ناصر و شهره یوسفی

همه می تونن زرنگ باشن                               ترجمه : نرگس تبریزی

همه کوکان تیزهوشند اگر

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

الهه
10 مهر 91 10:48
سلام عزیزم وای چه نانازه این اناهیتا کوچولو ممنون اومدین وبم من یه خواهر زاده و برادر زاده ام دارم یعنی هم خاله شدم هم عمه خوش حال میشم بری وبشون http://ehsanbasandeh.niniweblog.com/ http://parhamkocholo.blogfa.com/ راستی به نظر من بهتره پست هاتو کتاه تر بزاری خوب فعلا
زینب(عمه آرتمیس)
10 مهر 91 13:31
سلام ,دخترخیلی نازی دارین.بااجازه لینکتون کردم.خوشحال میشم به ماسربزنید
شیرین
10 مهر 91 21:26
چقدر نازه خدا برای پدر ومادرش حفظ کنه
مامان آریا
12 مهر 91 9:59
سلام ای جانم خوش به حالتون رفتین شمال ما هم خیلی وقته تصمیم داریم بریم ولی کارهامون جور نمیشه هوا هم که سرد شده فکر کنم باید بذاریم واسه تابستون... مامانی مرسی که وقت گذاشتین و به سوالم جواب دادین یه سوال دیگه هم دارم برای اجرای تکیک "آخ آخ"مناسبترین جا کجاست ما دو تا اتاق بیشتر نداریم یکی اتاق آریاست یکی هم مال خودمون اتاق آریا که پر از اسباب بازیه و خیلی دوستش داره اتاق خودمون هم وسایل خطرناک"چرخ خیاطی و مواد آرایشی و..." داره نمی دونم آریا رو کجا بذارم در ضمن اگه گریه اش طول کشید و ساکت نشد چیکار کنم؟ ببخشید اینهمه مزاحمتون میشم ومیپرسم آخه میخوام قبلش همه چی رو درست بدونم بعد انجامش بدم.
مامان پریسا
12 مهر 91 17:42
چه اتفاقات خوبی. افرین به اناهیتا جون
شیرین
16 مهر 91 7:19
من مجددا سفر نامه اناهیتا خوندم جالب بود خوش بحال اناهیتا
آناهیتا مامانیه آرمیتا
16 مهر 91 19:28
این خنده هایی که طعم عسل می دهند و قلب آسمان را آب می کنند ، ای کاش همیشه در چهره ات باقی بماند . . روزت کودک مبارک خوشگلم
زهره
18 مهر 91 13:43
چه جالب... روز به روز خوشمل تر ميشي ها خاله جون... ماشالله...
مامان سبحان جون
19 مهر 91 19:19
ماشالا به این نی نی خوشمل و ناناس یه سری هم به ما بزنید سبحان جونی منتظرتون هست
Dokhtare Baran
4 آبان 91 21:36
وای چه جاهایی رفته اناهیتا جون! امیدوارم شمال همیشه خوش بگذره عزیزم.